AFF Fiction Portal

حشره ی حشری , افسانه ی دم پری

By: cixidoru
folder Misc. Non-English › Originals
Rating: Adult ++
Chapters: 25
Views: 719
Reviews: 0
Recommended: 0
Currently Reading: 0
Disclaimer: This is a work of fiction. Any resemblance of characters to actual persons, is purely coincidental. The Author holds exclusive rights to this work. Unauthorized duplication is prohibited.
arrow_back Previous Next arrow_forward

همیشه فرار؟

همیشه فرار؟
حشری کوچولو از کندوی مجردی زری فرار میکند به امید اینکه دیگر هرگز به آنجا برنگردد، او به سمت مقصد نامعلومی در پرواز است و از لابلای برگها و ساقه های گلها و بوته ها عبور میکند؛ او در پرواز عجله دارد با اینکه نمیداند کجا میخواهد برود، فقط میخواهد هرچه زودتر از محل زندگی زری دور شود و از دست آن دو دختر شهوتران فرار کند؛ اما کم کم در جنگل گم میشود، یعنی احساس میکند که گم شده است؛ البته واقعیت اینست که او از اول هم جا و مکان مشخصی نداشت و همیشه یک گمشده محسوب میشد، اما این حس گمگشتگی امروز برایش شدیدتر ست؛ او الان احساس بی هدفی میکند؛ دچار سستی ناشی از سردرگمی میشود مخصوصا که راه فرار از جنگل را هم نمیداند و هرجا که برود گیر خانمهای هوسباز می افتد؛ در همین فکرها ست که احساس میکند مایعی به بدنش پاشیده شد؛
-اوا!
و حشری جهت پروازش را عوض میکند تا از آن دور شود که ناگهان در جهت دیگر از آنطرف مایع مشابهی به بدنش پاشیده میشود:
-وا! این چیه؟!
و او به هر طرف که میرود از پاشش این مایع در امان نیست؛ او با اینکه حس راحتی با این پاشش ها ندارد اما به نوعی حس خوبی هم دارد و این تضاد حسی او را گیج کرده؛ حشری در دل با خودش میگوید:
-وای این چیه؟ قلقلکم میده هم اذیت میشم هم کیف داره! چه بوی خوبیم داره! نمیدونم چیکار کنم! نمیتونم ازش فرار کنم!
که ناگهان صداهای زنانه ی زمزمه هایی را میشنود که انگار دارند با او حرف میزنند:
-تا کی میخوای فرار کنی حشری؟!
-ای بچه ی قدرنشناس!
-پسره ی بی ادب!
اینها گلهای بیشه هستند که ضمن پاشیدن حمله وار گلابشان به بدن حشری کوچولو دارند او را سرزنش میکنند:
-تو چرا از دست کسایی که بهت کمک کردن فرار میکنی؟!
گلها عطرشان را جوری به بدن این پسربچه ی حشره ای میپاشند که انگار دارند او را تنبیه میکنند
-تو باید سرنوشتتو قبول کنی!
حشری در محاصره ی عطرپاشی خانم گل ها ست
-ای وای!
-تو یه پسربچه ی جنده هستی!
پسرک از بوی گلها و قلقلک پاشیده شدن عطر گلها بر بدنش شل شده
-نه!
-وظیفه ت اینه که بدنتو بدست خانومای این جنگل بدی!
حشری بیحال و ناامیدانه:
-آه! نمیخوام!
گلها مغرورانه با پاشاندن گلابشان به بدن پسرک و حرفهای سرزنشگرانه او را تنبیه و تحقیر میکنند؛ همه جای بدن حشری کوچولو بوی گل و گلاب گرفته؛ او دیگر خیلی حال خودش را نمیفهمد؛ با گیجی و مستی در مسیری کج و معوج و پیچ و تاب دار پرواز میکند و از گلهای سرزنشگر و تحقیرکننده دور میشود...
...

arrow_back Previous Next arrow_forward