AFF Fiction Portal

حشره ی حشری , افسانه ی دم پری

By: cixidoru
folder Misc. Non-English › Originals
Rating: Adult ++
Chapters: 25
Views: 706
Reviews: 0
Recommended: 0
Currently Reading: 0
Disclaimer: This is a work of fiction. Any resemblance of characters to actual persons, is purely coincidental. The Author holds exclusive rights to this work. Unauthorized duplication is prohibited.
arrow_back Previous Next arrow_forward

خاطره ی فرار از دست پری

خاطره ی فرار دیروز از دست پری

در لحظاتی از قسمت 5 ماجراهای این بخش اتفاق می افتد
... پری بچه را در آغوش میگیرد و همراه زری به پرواز در می آید تا بچه را به یک شعبه ی کم عمق و خلوت رود خانه ببرند و او و خودشان را بشویند؛ اینجا یک جای دنج و امن و خلوت و ساکت است؛ اینجا کم عمق است و قورباغه ها و ماهیها نمیتوانند در آن رفت و آمد کنند؛ اینجا همانجایی ست که حشری دیروز از دست پری پروانه فرار کرد...

-وایسا حشری! در نرو! تو چه بچه ی بی ادبی هستی! خوبه همین تازه من از دست قورباغه خانوما نجاتت دادم! اینجوری میخواستی ازم تشکر کنی؟ بچه پرروی حق نشناس! مگه دستم بهت نرسه! دستم بهت برسه میدونم باهات چیکار کنم!

-اوا چرا پروانه خانوم دست از سرم برنمیداره؟! باید هرجور شده از دستش در برم وگرنه گیرم بیاره بازم بهم تجاوز میکنه!.... ....مثل اینکه منو گم کرد! آخجون! چه خوب شد تونستم در برم! باید تا دوباره پیدام نکرده به یه جای هرچی دورتر فرار کنم!

حشری لحظاتی از بعدازظهر دیروز را به یاد می آورد که چقدر خوشحال بود که بالاخره فرار کرده و می تواند به آزادی دست یابد؛ اما با اینکه از چشم پروانه دور شده بود ناگهان باران گرفت:

-وای زهره م ترکید! چه رعد و برقی! ترسیدم! قلبم اومد تو دهنم! آخ بارون گرفت! اوا! داره بارون روی بالام میریزه! باید یه جا قایم شم تا خیس نشم!... ...واااای چه گل قشنگی! باید لای گلبرگاش قایم شم!...

باران خیلی طولانی شده و گویی قصد توقف ندارد...

...-اوا! چرا این بارون بند نمیاد! دیگه غروبه! داره کم کم شب میشه! شب که نمیشه فرار کرد! بدن منم که مثل شبتاب نور میده همه میتونن ببیننش منو پیدا می کنن! ... آااااخ که چقده خسته م! خیلی خوابم میاد! خیلی وقته خوب نخوابیدم! این چندوقته همه خانومای اینجا همش منو گاییدن! دیگه جون تو تنم نمونده! وای که چقدر بدنم خسته س! بذار دراز بکشم! چقده اینجا نرمه!... چه بوی خوبی میده!... آااووو ... دارم از حال میرم....

و حشری خمیازه کشان هم از خستگی خوابالود است و هم در اثر بوی خوب گل نیمه بیهوش میشود و پلکهای سنگینش قدرت باز ماندن ندارند همانطور که بدن ضعیفش از خستگی طاقت و توانی ندارد تا باز هم مقاومت کند؛ پس کم کم بیحال شده همانجا تا صبح به خواب عمیقی فرو میرود...

حشری یادش نیست که چه وقت خوابش برده و یا چه لحظه ای بیدار شده؛ اما لحظات خوش امروز صبح را به یاد می آورد که امید زیادی به فرارداشت؛ حیف که نتوانست!... ...حالا دوباره اسیر دستان خاله پروانه است که تازه خاله زنبور هم به او ملحق شده!...

ناگهان صدای خاله وزغ از دور می آید؛ حشری وحشت می کند چون می ترسد که دوباره به دست قورباغه ها بیفتد؛ و خاطرات شبها و روزهایی را بیاد میآورد که مجبور بود بدنش را در اختیار آنهمه خانمهای قورباغه و وزغ و سمندر قرار دهد و همه ی فرارهایش شکست خورده بود...
ماجرای عشق قورباغه خانمها به حشری خود داستانی طولانی ست که در آینده ارائه خواهد شد

arrow_back Previous Next arrow_forward